تحولات منطقه

۱۸ تیر ۱۳۹۹ - ۰۶:۵۸
کد خبر: ۷۱۰۹۷۴

در سرمای زمستان آنچه مرا گرم می‌کرد نه آتش کرسی که شعله‌های ِافسانه بود. این افسانه‌ها از جایی دور می‌آمدند. بازتاب تجربه‌ها، سنت‌ها، آیین‌ها و شیوه زندگی در گذشته بودند.

زمان مطالعه: ۳ دقیقه

قدس آنلاین: در سرمای زمستان آنچه مرا گرم می‌کرد نه آتش کرسی که شعله‌های ِافسانه بود. این افسانه‌ها از جایی دور می‌آمدند. بازتاب تجربه‌ها، سنت‌ها، آیین‌ها و شیوه زندگی در گذشته بودند. سینه به سینه حفظ شده بودند تا به گوش من برسند. من آن‌ها را می‌شنیدم و می‌خواندم و سرگرم می‌شدم. افسانه‌های پیرامون من- تا پیش از یافتن کتاب‌ها- اندک بودند و تکرارشونده، اما من هر بار آن‌ها را به شیوه‌ای دیگر در ذهن خیال‌پرداز خود مجسم می‌کردم و سر و شکل می‌دادم. قصه‌گو کم بود و کسی که بتواند روح شخصیت‌ها را به تمامی احضار کند به زحمت یافت می‌شد. هر کس که می‌توانست قصه بگوید نزد من دوست‌داشتنی می‌شد. دیدنش را آرزو می‌کردم، خواه زن باشد، خواه مرد. من این قصه‌گویان کهنسال را به همبازیان همسن و سال برتری می‌دادم. همه مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها نمی‌توانستند چراغ ِقصه را برافروزند، کاش می‌توانستند! پدربزرگ مادری‌ام شاهنامه خوانده بود و می‌توانست داستان‌های آن پهلوانان را برایم بازگو کند. ماجراجویی‌های رستم را دوست می‌داشتم، ادامه‌دار بودند و به من این مجال را می‌دادند تا پازل شخصیت او را کامل کنم. «شاهنامه» به چشمه می‌مانست، می‌جوشید و سیراب می‌کرد. بسیاری از ما نشانی این چشمه را گم کرده‌ایم. پدربزرگ در شهر دیگری زندگی می‌کرد و من سالی یک بار و اگر خیلی خوش‌شانس بودم دو بار می‌توانستم او را ببینم. مادربزرگ پدری‌ام هم چند قصه بیشتر نمی‌دانست. من رد قصه‌ها و افسانه‌ها را در کتاب‌ها گرفتم و پیش رفتم. کتاب‌ها صبورتر بودند و در دسترس‌تر! در کتاب‌ها می‌توانستم چند صفحه به عقب برگردم یا چند صفحه جلو بروم! نویسندگان کودک و نوجوان از این جهت اهمیت پیدا می‌کنند که می‌توانند قصه‌های عامیانه را بازآفرینی کنند و آن‌ها را در اختیار کودکان و نوجوانان قرار دهند. آدمی، محدود است و شاید نتواند قصه‌گو شود، اما کتاب می‌ماند و قصه می‌گوید، تکثیر می‌شود و مخاطبان تازه‌ای را پیدا می‌کند.

در قصه‌ها چه رازی بود که «هزار و یک شب» مرا رها نکرد؟ در جست‌وجوی «شهرزاد» ها بودم تا مرا به سرزمین پرماجرای داستان‌ها و افسانه‌ها ببرند. گاه این شهرزادها را در رادیو پیدا می‌کردم، گاه در کتاب‌ها ملاقاتشان می‌کردم، گاه برای دیدارشان به دبستان می‌شتافتم. آموزگارانی که قصه بگویند هرگز از خاطره دانش‌آموزان زدوده نخواهند شد. این آموزگاران نیز اندک بودند. گاه در کوچه، با بچه‌ها دور ِهم جمع می‌شدیم و برای هم قصه می‌گفتیم. بیشتر این قصه‌ها گرد اجنه و موجودات ترسناک می‌چرخید! امروز هم بچه‌ها «ژانر ترسناک» را دنبال می‌کنند.

به راستی، قصه‌ها چه در گوش ما می‌گویند؟ قصه‌ها! شهرزاد را زنده نگه داشتند! قصه‌ها، به فراخور ِ زمینه و زمانه پدید آمده‌اند. خوب است سراغ «مشدی گلین‌خانم» برویم، زنی 70 ساله که قصه‌های زیادی می‌دانست. او یک شهرزاد گمنام بود. «الول‌ ساتن» که قصه‌های این پیر ِقصه‌گو را جمع‌آوری کرده است، در مقدمه کتاب «قصه‌های مشدی گلین‌خانم» می‌نویسد: «وقتی متوجه شد که من ذاتاً آدم کم‌حرفی هستم شروع کرد به نقل روایت ایرانی قصه مشهور «شرط بندی سکوت». بعدها کاشف به عمل آمد که «مشدی گلین‌خانم» که نوشتن و خواندن نمی‌داند، گنجینه‌ای تمام‌نشدنی از قصه‌های عامیانه را در ذهن دارد که با هر حال و موقعیتی جور درمی‌آید». قصه‌ها در موقعیت‌های گوناگون، کارکرد جبرانی ِخود را نشان می‌دهند. مشدی گلین خانم وقتی متوجه می‌شود که میهمانش کم‌حرف است، قصه‌ای درباره سکوت تعریف می‌کند. قصه‌ها می‌توانند گره‌گشا نیز باشند، زیرا عصاره تجربه‌های پیشینیان هستند. قدیمی‌ها رازهای زندگی را در ظرف ِقصه‌ها و افسانه‌ها ریخته‌اند و به ما سپرده‌اند.

قصه‌ها می‌دانند که ما تشنه رؤیاییم! از جویبارهای پاک و شفاف ِتخیل ما را سیراب می‌کنند. در قصه‌ها با قهرمان‌ها هم‌نوا می‌شویم و به جنگ کژی‌ها و ناراستی‌ها می‌رویم. قصه‌ها شعار نمی‌دهند! آن‌ها مفاهیم زندگی و اصول انسانی را در خلال ماجرا با ما در میان می‌گذارند. گاهی آن‌قدر آهسته در گوش ما از صداقت، درستکاری و دیگرخواهی می‌گویند که به زحمت صدایشان را می‌شنویم. این زمزمه تأثیرگذار است و کارگر می‌افتد! با فطرت ِ ما گفت‌وگو می‌کند. سرشت ِ ما این صدای ناب را می‌شنود و به آن گوش می‌سپارد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.